tag:blogger.com,1999:blog-132630032024-03-14T14:28:48.099+03:30اراجیف مزمنAnonymoushttp://www.blogger.com/profile/07639820113386246689noreply@blogger.comBlogger470125tag:blogger.com,1999:blog-13263003.post-42551729143685698902014-01-23T19:56:00.004+03:302014-01-23T19:56:56.836+03:3012 سال پیش<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEg0LVtJchpDcuQvUT3e6QNKz6_7YboD0n77rX9aECXbBZYT-1P1ADD7_WYk4tpsufK9lWh9asf4s3T1RmTjAc8n36BcgmQvk7hdOyfB4FRyr-1gjUr_xDJQBHim6vmhS1cec7bmaA/s1600/logo1.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEg0LVtJchpDcuQvUT3e6QNKz6_7YboD0n77rX9aECXbBZYT-1P1ADD7_WYk4tpsufK9lWh9asf4s3T1RmTjAc8n36BcgmQvk7hdOyfB4FRyr-1gjUr_xDJQBHim6vmhS1cec7bmaA/s1600/logo1.jpg" height="47" width="320" /></a></div>
عکسِ سَر دَرِ 12 سال پیشِ اینجا رو پیدا کردم و ذوق زده ام ...<br />
زود تموم میشه ... زود ...</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/07639820113386246689noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-13263003.post-89780340787103658412012-11-09T01:54:00.000+03:302012-11-09T01:54:31.867+03:30بیمار مجازی از جامعه ی بیمار شکل میگیرد !<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div style="text-align: justify;">
بعد از یک سالی سر زدم به این خراب شده ! نه که نوشتنم نیاید ها ، نه ، خیلی هم مغزم پر بوده ، حسش نبوده فقط ...</div>
<div style="text-align: justify;">
حالا بحث این نیست اصلن ، دیدم چندین نظر شخصی برایم ارسال شده ... چند تایی که از آدمهای عادی و واقعی و عاقل بود که خوندم و حال کردم و نگه داشتم برای دل خودم ... </div>
<div style="text-align: justify;">
ولی چند تایی نظر از ناشناس داشتم که البته فک نمی کنم مالِ یه نفر باشه ، سبک نوشتارش فرق داره ، دو تاش مال یکیست قطعن و بقیه مال یکی دیگر ... </div>
<div style="text-align: justify;">
چِرت و فحش و دری وری ، که چی ؟ الان آروم شدی یعنی !</div>
<div style="text-align: justify;">
اون نویسنده ی دوتاییه ، الان مثلن من رو از سال 81 می شناسی ؟ می شناختی که مریض طور نظر برایم ارسال نمی کردی ... بیشتر حس کردم یک آدم بیمار ِ ، خود کم بین هستی . خوشحال باش !</div>
<div style="text-align: justify;">
و اون یکی ، باشه ، شماها خوبید ، داریم همه با چشم و پوست و استخون میبینیم چه گُل افشانی کرده اید در مملکت ، الان هم ترسیده ام ! وای وای ...</div>
<div style="text-align: justify;">
نه که مهم باشند ها ، نه ، گفتم اعلام کنم که نظراتشون رو دیدم شاید یکم از عقده هاشون خالی بشه و کمکی به جامعه کرده باشم به هر حال !</div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/07639820113386246689noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-13263003.post-2214810077304766072012-01-15T19:19:00.003+03:302012-01-15T19:19:42.008+03:30کوری<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><div class="MsoNormal" dir="rtl" style="margin: 0in 0in 0pt;"><span lang="FA">دارم از عینکی شدن فرار می کنم ، یعنی با آگاهی کامل ، یعنی مازوخیسم ، یعنی کوری و دیگر هیچ !</span></div></div>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/07639820113386246689noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-13263003.post-91257109102630950992012-01-06T21:12:00.003+03:302012-01-06T21:12:42.142+03:3012<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">بیا و زن باش <br />
<br />
<br />
بال گشاده <br />
<br />
پرواز کرده<br />
<br />
رفته ، به دوردستها رفته<br />
<br />
بیا و پرنده باش</div>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/07639820113386246689noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-13263003.post-3110226640188278182012-01-04T23:17:00.001+03:302012-01-04T23:23:36.047+03:30آدمای خوب ، هر کاری کنن آخرش مجبورن خوب باشن!<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><div style="text-align: justify;">امروز روز عجیبی بود ، از خود صبح توی دلم لرزش داشتم ، با دو تا شوک کاری و دو تا شوک خاله زنک بازی شروع شده بود آخه .نه اینکه که من محکومم به گوش دادن و گوش دادن و گوش دادن ، گوشام خسته و بی چاره ان ، طاقت بعضی بچه بازی ها رو تو این وضعیت افتضاح ندارم .</div><div style="text-align: justify;"> یکی از دوستا زنگ زد و به شوخی گفت کار شما که دیگه خوابید و داغون شد بیا حق التحریری کار کن ماهی فیلان تومن بگیر تازه کلی هم می خندی ، دردم اومد از اینکه جدی جدی داره کارمون داغون میشه ، داریم شبیه دهه پنجاه میشیم ، وضعیت خوبی نیست ، یکسره دارم خواب می بینم که قحطی اومده ، برق ها رو قطع کردن ! تو خوابم بیچاره ام یعنی !</div><div style="text-align: justify;"> وسط این بل بشوی ذهنی و وراجی دیگران و نیومدن ویزای آدم مهما و هتل جا ندادن اون یکی آدم مهما ، یکی وارد دفتر شد و گفت :خانم فلانی ؟ گفتم: بله ، گفت: از طرف آقای فلانی اومدم ! با تعجب نگاش کردم ، دوباره گفت : فلانی از شرکت فلان ! چشمام باز شد ، یه پاکت در آورد و گفت :یه بدهی داشتن به شما گویا مال دو سه سال پیشِ ، دادن به من براتون بیارم ! هیچی نگفتم ، دستمو دراز کردم و پاکت رو گرفتم و فقط خیره نگاش کردم ، آقاهه خدافظی کرد و رفت ، دیگه هر کی باهام حرف زد حواسم نبود ، دیگه یادم رفت چی شده و چی نشده ، فقط یاد فلانی افتادم که یه زمانی دوستای خوبی بودیم و تو همین وبلاگ در مورد آخرین ماجرای های زندگیش نوشتم که باعث شده بود دیگه نتونه حتی باهام تلفنی حرف بزنه ، یعنی روش رو نداشت دیگه ، یاد دوست دهه پنجاهیم افتادم که خیلی خوب بود و خودشو داغون کرد ، وحشتناک ترین کاری که می تونه یه آدم خوب تو زندگیش انجام بده رو انجام داده بود همون سه سال پیش و برای اینکه چشم تو چشم ما نشه فرار کرد ، نه اینکه اون کار بد ربطی به من داشته باشه ، فقط به خاطر اینکه فهمید من فهمیدم یه کاری کرده که نباس می کرده ناپدید شد ، فقط همین ! و من به مرور زمان به کل فراموشش کرده بودم ، حالا بعد از سه سال بدهی که به من داشت رو آورد داد تا دوباره فک کنم آدما دوباره بر میگردن به اصل خویش ، با خودم گفتم باید بهش زنگ بزنم . دستام یخ یخ بود ، نبضم رو دادم نادی گرفت گفت : وااای تَب داری که ، اما من یخ بودم ، قاطی بودم ، هنوزم قاطی ام ، گیجم ! آخه امروز روز عجیبی بود .</div></div>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/07639820113386246689noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-13263003.post-24608983118619683582012-01-02T23:31:00.001+03:302012-01-02T23:44:25.105+03:30فیلم های قاب دار من<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><div style="text-align: justify;">من آدم عشق فیلمی بودم خو ، نه اینکه فقط فیلم ببینم ها ، با خود دی وی دیشون عشق بازی می کردم یه جورایی ، هر چند وقت یه بار ، ماهی یه بار مثلن ! میشستم پخششون می کردم دور و برم ، خیلی بیشتر از هزار تا فیلم و سریال ، بعد با یکی یکی شون حرف می زدم و موضوعشون رو باسه خودم تعریف می کردم و از اینکه همشون یادمه حال می کردم ! اما حالا نمیشه ، چند ماهی هس آقای همسر همشون رو انداخته تو کارتن و یکی یکی کارتن ها رو چسپ پهن زده و دورش رو از این بندای دور جعبه شیرینی زده ،همه رو گذاشته رو بالکن، نه اینکه می خواستیم از اینجا اسباب بکشیم ، اولین قربانیان رفتن تو کارتن فیلمام بودن، بعدشم که موندگار شدیم به هوای تعمیرات خونه اجازه ندارم درشون بیارم ! حالا این وسط خبر نداره من بهشون معتادم ، چند شبی هس که میرم از پشت در بالکن نگاشون می کنم ولی دستم نمیره برای برداشتنشون ، دارم دیوونه میشم ، جعبه ها پر شده از خاک .</div><div style="text-align: justify;"><br />
</div><div style="text-align: justify;">دلم براتون تنگ شده ، خیلی ، مخصوصون برای قسمت های اول فرندز ، جای فیلم وَر رفتنم درد می کنه ! کمک !</div><br />
</div>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/07639820113386246689noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-13263003.post-21866633827187266722011-12-27T09:37:00.003+03:302011-12-27T09:37:16.048+03:3011<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">بیا و زن باش<br />
<br />
<br />
چشم ها را بسته<br />
<br />
عشق را تغییر داده<br />
<br />
زندگی را زیبا کرده<br />
<br />
بیا و آهو باش<br />
<br />
</div>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/07639820113386246689noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-13263003.post-76826315127702117152011-12-20T23:28:00.000+03:302011-12-20T23:28:30.910+03:30صد سال پیش از تنهایی ما<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">ببین بشریت چه زندگی کفشی داره وقتیکه کارگردان نمایش مورد علاقه ی این روزاش همونی باشه که یه روز وقتی کله شو کرده بود تو گیشه تئاتر شهر و بلیط می خواست بخره برگشت چَپ چَپ نگاش کرد و گفت : روسریتو سرت کن خانم !!!<br />
<br />
---<br />
<br />
فردا شب یلداست پس سالگرد وبلاگ ننوشتن بشریت گرامی باد !</div>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/07639820113386246689noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-13263003.post-631329230726787662010-12-21T11:02:00.000+03:302010-12-21T11:02:51.463+03:30چله نشین تووو شدن<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><div style="text-align: justify;"><span class="UIStory_Message"><span dir="rtl">اینجا که کسی به کسی نیست ، بیا جوجه هایمان را به جای شمردن ، بکُشیم ، گوشتش را بدهیم بچه های بی سرپرست ، و خودمان هم نگاهشان کنیم و فکر کنیم اگر همه ، روز آخر پاییز همین کار را می کردند ، دنیا چه شکلی میشد !؟ دینگ دینگ ! شب یلدا تمام بچه های بی سرپرست و تنها مبارک .</span></span></div></div>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/07639820113386246689noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-13263003.post-25247192701957825082010-11-26T21:52:00.001+03:302010-11-26T21:56:46.445+03:30شیر زن<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">من همیشه با خودم گفتم <br />
که نمی بخشم<br />
آن زنی را که شاعر بود<br />
و عرب <br />
و من را روی پاهای لاغرش می نشاند <br />
و موهای لختم را شانه می زد <br />
و لذت می برد <br />
<br />
خوابم که میگرفت <br />
بلند بلند شعر هایش را آواز می کرد <br />
و من گوش می کردم<br />
و دیگر نمی خوابیدم <br />
چشمهای درشت گاوی ام <br />
از درد شعرهایش گشادتر می شد<br />
<br />
من همیشه با خودم فکر می کردم <br />
چگونه زنیست که<br />
روزی سه نوبت <br />
کتک می خورد<br />
حلقه به گوش می شود <br />
بوی پیاز می دهد <br />
ناله می کند <br />
ولی دستانش قشنگ است <br />
و وقت دارد من را روی پاهایش بنشاند <br />
موهایم را ناز کند <br />
و این ها را برایم آواز کند<br />
و هی بگوید تو که بزرگ بشوی<br />
شیر زنی می شوی بی همتا<br />
به چشمانم نگاه می کرد<br />
<br />
من با خودم گفتم <br />
هرگز نمی بخشم آن زن را <br />
که نگفت آن ها همه اش شعر است<br />
و می گذاشت با درد نابرابری بخوابم <br />
و من را چنین جنگجو ، افسار گسیخته <br />
و سنگدل بار آورد <br />
که غیر از پوزخند<br />
لبانم هیچ حرکتی بلد نباشند <br />
<br />
کسی چه می داند <br />
شاید من هم می توانستم زنی باشم<br />
با دلی مهربان <br />
و بی خیال<br />
و چشمانی بارانی<br />
و قلبی آهسته <br />
و دوستانی حراف <br />
و چادر گلی بر سر<br />
<br />
نمی بخشم آن زن شاعررا که عرب بود <br />
و یاد داد باید برابری ام را داد بزنم <br />
حتی اگر مثل او عرب بودم <br />
با تاریخچه ای تاریک ، آزار دهنده و بدور از انسانیت<br />
<br />
من<br />
نمی بخشم آن زن را<br />
که من را شیر کرد<br />
درنده .</div>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/07639820113386246689noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-13263003.post-6241330417518721822010-11-22T14:20:00.000+03:302010-11-22T14:20:22.970+03:30آدم شناسی<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><div style="text-align: justify;"><span class="UIStory_Message"><span dir="rtl">بعضی آدم ها هستند که به هم میان ، یعنی وقتی با هم میبینیشون سِت همدیگه اند ! </span></span></div><div style="text-align: justify;"><span class="UIStory_Message"><span dir="rtl">بعضی ها هم هستند که به هم میرن ، یعنی کپی همدیگه اند !</span></span></div><div style="text-align: justify;"><span class="UIStory_Message"><span dir="rtl"> بعضی ها هم وقتی با هم میبینیشون رسمن صورتتو جمع می کنی و میگی چه داغون ! </span></span></div></div>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/07639820113386246689noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-13263003.post-89929270345028262032010-11-20T11:08:00.000+03:302010-11-20T11:08:30.132+03:30نفرت خَر است<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">دو ساعت گریه می کنم <br />
بعد از حرف های بی رحمانه ات <br />
بعد از خنجر های از جلو زده ات <br />
بعد از بیان حرف های بی منطق ات <br />
دو ساعت گریه می کنم<br />
قلبم درد دارد <br />
زل میزنی در چشمان ما <br />
می گویی چرا انتقاد پنهان داریم ؟<br />
ندیدی کتک خوردن ها را ؟<br />
شکنجه شدن ها را ؟<br />
مردن هایمان را !؟<br />
انتقاد پنهان !!!؟<br />
وای خدای من <br />
چقدر ساده ایم ما <br />
چقدر پاکیم ما <br />
حتی با حرف هم زخم می خوریم <br />
درد می گیریم <br />
گریه می کنیم <br />
چقدر بدبختیم ما <br />
که حرف ها را بال و پر دار می بینیم <br />
نمی گذریم<br />
بی خیال نمی شویم<br />
وای خدای من<br />
نفرت چقدر بزرگ است<br />
<br />
<br />
</div>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/07639820113386246689noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-13263003.post-66257015619469488762010-10-27T12:00:00.001+03:302010-10-27T12:00:01.871+03:30روزی حق همه زن ها را خواهم گرفت<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">من هم می توانستم <br />
مثل تمام زنان<br />
برای همگان<br />
رو بازی کنم <br />
<br />
مثل کف دست :<br />
اشک های شبانه ی مادرم <br />
عشق های یکطرفه مریم <br />
و خودکشی ناموفق طوبا <br />
<br />
من هم می توانستم <br />
بوی قرمه سبزی خاله جان را بدهم<br />
هر روز خودم را سرخاب سفیداب کنم<br />
و لا کهای قرمز جگری بزنم <br />
<br />
می توانستم محروم باشم <br />
از تمام حرف های سیاسی جهان <br />
اعتراض های کارگری<br />
و کتاب های فلسفی نیچه <br />
<br />
اما من<br />
فریاد می زنم <br />
اعتراض می کنم <br />
بغض می کنم ، اما گریه نمی کنم<br />
و حرفهایم را آوار می کنم بر سر ظالمان <br />
و برابری را طلب می کنم<br />
آرادی را می خواهم<br />
<br />
با اینکه<br />
ناسزا می شنوم <br />
کتک می خورم <br />
زندان می روم <br />
شکنجه می شوم <br />
<br />
موفق خواهم شد <br />
من<br />
روزی <br />
حق خودم<br />
و تمام زنان جهان را هم خواهم گرفت<br />
<br />
من یک انسان ام<br />
<br />
<br />
<br />
</div>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/07639820113386246689noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-13263003.post-2166937919691254222010-10-21T11:09:00.000+03:302010-10-21T11:09:49.765+03:30حرف های بال دار<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">حرف ها برای ما بال دارند<br />
پرواز می کنند <br />
می نشینند روی قلب های کوچکمان<br />
و ما گریه می کنیم <br />
و خیلی کم می خندیم<br />
به همین سادگی<br />
</div>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/07639820113386246689noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-13263003.post-64653960344965614782010-10-14T23:48:00.000+03:302010-10-14T23:48:24.106+03:30بچه خَر است<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><div style="text-align: justify;">این بچه دوس نداشتن من به خدا حکایت نداره ، من از ازل بچه دوس نداشتم ، همین جا هم اعلام می کنم که کودکی خوبی داشتم ، نه بهم تجاوز شده ! نه بابام کتکم می زده ! نه مامانم تو حموم زندانیم می کرده ! نه داداشم معتاد بوده ! نه تبعیض جنسیتی داشتیم تو خونمون ! نه فقیر بودیم ! نه زشت و ایکبیری بودم ! و هزاران نه دیگه ... کلی هم حال کردم در کودکی ، همیشه شاگرد اول بودم ،تیزهوش بودم کلی (: ، همیشه تو چشم بودم ، کلی همه جا تحویلم میگرفتن و خلاصه صفایی کردم در طفولیت ... ولی دوس ندارم ! از ونگ ونگ بچه متنفرم ، از اون نه ماه بارداری بی زارم ، از اون هیکل زشت و بی ریخت قلمبه بدم میاد ، از اینکه هی حس کنی یکی بهت لگد میزنه چندشم میشه ، اینقدرم تو گوشم خوندن که وای نگوو ! ناشکری نکن ! خدا بدش میاد ! برو بابا دلتون خوشه ، خدا یک مشت آدمیزاد اوشگول ریخته تو این دنیا که دارن همدیگه رو می خورن و تیکه پاره می کنن بدش نیومده ! از تنفر من از بچه بدش میاد اونوقت !؟ </div><div style="text-align: justify;">در هر حال بچه خَــــــری بیش نیست .</div></div>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/07639820113386246689noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-13263003.post-6969548051693258512010-10-12T22:44:00.000+03:302010-10-12T22:44:47.699+03:30فُ ُ ُ ش بلد نیستم<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><div style="text-align: justify;">الان ساعت چنده ؟ حدود یازده شب مثلن ، من تک و تنها تو خونه ولو شدم ، نه حال دارم چیزی بخورم ، نه برم دوش بگیرم ، نه مشخای لامصبم رو بنویسم ، نه حتی بخوابم ، یهووو هوس کردم بیام یکم ف ُ ش بنویسم خودمو راحت کنم ، بلکه از این انرژی منفی هام خالی بشم و خوشال شم ! </div><div style="text-align: justify;">حالا خانومی که شما باشین ( بیا و زن باش ! کلن ، همه ) مگه من بیشتر از چند تا ف ُ ش پیزوری چیز دیگه ای هم بلدم که بنویسم ، حالم از خودم بد شده الان اونوقت ، هر چی فشار آوردم به خودم دو تا نون آبدارش رو بگم ، نیومد به زبونم ، بزرگترین ف ُ ش عمرم همین خَـــــر خودمونه که تازه اونم برای عشقولانه هام به کار می برم ، یعنی خَر رو هم عاشقم با اینکه مثلن قرار بوده فُ ش باشه واسم ... </div><div style="text-align: justify;">حالا می گم مامانم خوب ! بابام خوب ! دو کلوم حرف خطرناک به من یاد می دادین به خدا بد نمیشد ، الان نون تو ف ُ ش دادنه به خدا ! منم سر شبی زابراه نمی شدم دوره بیفتم سرچ کنم تو گوگل ! ف ُ ش های بد بد یاد بگیرم ... </div><div style="text-align: justify;">اینم شده آخر و عاقبت ما !</div></div>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/07639820113386246689noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-13263003.post-57513578356663681922010-10-05T15:59:00.000+03:302010-10-05T15:59:21.197+03:30خداااا<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">خدایا ما را بخور ، فقط زودتر لطفن.</div>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/07639820113386246689noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-13263003.post-15435998704397886032010-09-28T18:40:00.002+03:302010-09-28T18:40:07.152+03:3010<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">بیا و زن باش <br />
<br />
<br />
بازتاب آئینه های شفاف <br />
<br />
یاغوتی اصل به گردن زمان<br />
<br />
بیا و راستی باش<br />
<br />
</div>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/07639820113386246689noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-13263003.post-79616242226623537842010-09-27T11:32:00.000+03:302010-09-27T11:32:23.058+03:309<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><strong>بیا و زن باش</strong><br />
<strong>قبل از طوفان ، آرامش</strong><br />
<strong>سپر باش به هنگام یورش</strong><br />
<strong>فریادی باش گوش خراش </strong><br />
<strong>بیا و زبان حق باش</strong><br />
<br />
-<strong> اختصاصی برای خانم فاطمه چهل امیرانی ( همسر شهید باکری )</strong></div>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/07639820113386246689noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-13263003.post-22074537150297487092010-09-26T14:05:00.000+03:302010-09-26T14:05:19.755+03:30وصیت<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><div style="text-align: justify;"><span class="UIStory_Message"><span dir="rtl"><strong>گفته باشم ، من که مُردم حوصله رفتن زیر قبر ندارم ، جسدم رو بسوزونید ، خاکسترش رو هم بریزید تو دریا خزر ! دینگ دینگ ! وصیت</strong></span></span></div></div>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/07639820113386246689noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-13263003.post-19515728633026923512010-09-25T11:50:00.000+03:302010-09-25T11:50:35.847+03:308<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">بیا و زن باش <br />
<br />
<br />
بیا و آرام بگیر<br />
<br />
سرشار باش از عشق های بی صدا<br />
<br />
بیا و سکوت باش</div>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/07639820113386246689noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-13263003.post-39262165760041117002010-09-21T14:23:00.001+04:302010-09-21T14:24:08.411+04:30پاچه می گیریییم<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><div style="text-align: justify;">من از اون مدل آدم هایی هستم که وقتی صبح از خواب بلند می شم می دونم اون روز چه مرگمه : مثلن بامزه ام ، غمگینم ، <strong>عصبانی و پاچه گیرم مثل سگ</strong> ، مثل خر مهربونم یا چمیدونم با خودمم قهرم چه برسه به شما دوست عزیز . </div></div>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/07639820113386246689noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-13263003.post-73604439628201408892010-09-07T12:32:00.000+04:302010-09-07T12:32:17.894+04:30مردها هم باید گریه کنند ، باید<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">بیا و مرد باش <br />
<br />
<br />
بیا و اشک های نهفته در دل قرن ها را <br />
<br />
با صدای بلند گریه کن</div>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/07639820113386246689noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-13263003.post-49395895560857704142010-09-06T13:10:00.002+04:302010-09-06T13:10:10.335+04:307<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">بیا و زن باش<br />
<br />
<br />
قفل کلید پیانو<br />
<br />
نفسی شکسته در ساکسیفون <br />
<br />
گره ای در سیم گیتار <br />
<br />
بیا و خود موسیقی باش</div>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/07639820113386246689noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-13263003.post-43914460789300481082010-08-26T23:16:00.009+04:302010-08-26T23:43:11.241+04:30الان من آهنم<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><div style="text-align: justify;"><span style="font-family: Times, "Times New Roman", serif; font-size: large;">شما که نمی دونین ، یعنی هیچکس نمی دونه ، ولی تو این یکسال به اندازه ی تمام عمری که ازم گذشته گریه کردم ،انگار خدا داشت تقاص یک عمر سنگ بودن و گریه نکردن رو ازم می گرفت . فک می کردم که شاید اصن این اتفاقا افتاد واسه اینکه شیر فلکه ی اشک های من باز بشه ، که دیگه پُز ندم من تو مرامم اشک و آه نیس اصن ، که نگم گریه یعنی ضعف .</span></div><div style="text-align: justify;"><span style="font-family: Times, "Times New Roman", serif; font-size: large;">هیچ کس نمی دونه ولی تا شش ماه پیش به معنی واقعی کلمه افسرده بودم ، شب ها بی سر و صدا ، تنها ، می رفتم یک گوشه ، زانوهامو بغل می کردم ،خواب نداشتم که ، فک می کردم به بچه های تو زندان ، بعد به همسن و سال هاشون تو کشورهای پیشرفته که اون ها چه می کنن و بچه های ما چه می کنن ،فک می کردم ندونستن چقدر تو این کشور خوبه ! نادونی آخره آرامش ِ ، کلن خر بودن خوبه ! خلاصه فک می کردم به اینها و گوله گوله اشکام بی سرو صدای اضافه ! می افتاد رو زانوهام ، یعنی وقتی می گم گوله یه چیزی مثل اینکه شلنگ آب وصل بود به چشمام .</span></div><div style="text-align: justify;"><span style="font-family: Times, "Times New Roman", serif; font-size: large;">هیچ کس نمی دونه بعضی وقت ها هم فک می کردم به شکنجه ها ، دیوانه شده بودم ، چمیدونم همون افسرده شده بودم یعنی ، خودم رو شکنجه می دادم ، یعنی اینقدر فکر می کردم ، فکر می کردم که از درد ناله می کردم ، بعدش هم دوباره گریه .</span></div><div style="text-align: justify;"><span style="font-family: Times, "Times New Roman", serif; font-size: large;">حالا می خوام بگم که بعد از یک سال دوباره شدم سنگ ، اشک هام تموم شده ، شدم یک آدم کینه ای ، داغون ، پر از تنفر ، پر از حس انتقام ، پر از خشم ، پر از فریاد ، ولی گریه دیگه ندارم ، آه و ناله ندارم . زجه و غر ندارم . </span></div><div style="text-align: justify;"><span style="font-family: Times, "Times New Roman", serif; font-size: large;">یعنی الان سفت و محکم شدم ، مثل آهن .</span> </div></div>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/07639820113386246689noreply@blogger.com3