۱۳۸۷ خرداد ۲۰, دوشنبه

بابا رو بردیم خونه , خیلی حالش بهتره ... وای خدای من چه هفته ی وحشتناکی بود ... خدایا من اعصاب اینجور اتفاق ها رو ندارم ... من جنبه ی خیلی چیزها رو ندارم ... من چرا اینجوری شدم ... من که حتی گریه هم نمی کردم ... من که دل همه چی داشتم ... من که دلم از سنگ بود ... من که به همه چیز می خندیدم ... من که بی خیال بودم ... چرا حالا اینجوری شدم ... چرا توان نداشتم این روزها ... چرا روی پای خودم نبودم ... چرا هر کاری کردم فقط یک روز خودم رو نگه داشتم ... چرا به پقی بند بودم ... بابا میگه این ها امتحانه ؟! به من می گه ... من که امتحان حالیم نبود یعنی چی ... امتحان چی چی ... بی خیال خدا ! من یکی رو بی خیال ...

-----

هیچ کاری انجام ندادم این روزها ... هیچی ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظر