استاد جامعه شناسی ، استاد سرمدی رو توی کتاب چهل سالگی ( ناهید طباطبایی- نشر چشمه ) پیدا می کنم و لبخند می زنم و هی تکرار می کنم که می بینی دنیا چقدر کوچیکه ؟
با آقای همسر رفته ایم شهر کتاب و هر چه پول آجیل و شیرینی عید بوده را کتاب خریده ایم و دور خودمون پخش کردیم و می خندیم ... توی همین حالت من با خودم تکرار می کنم که دوتاییمون دیوونه ایم ، مگه قرار نبود کتاب خریدن رو بزاریم برای نمایشگاه کتاب ، پس چرا آدم نمی شیم ماها و تا چشممون می افته به چهارتا کتاب جدید دست و پای خودمون رو گم می کنیم و مثل آدم های حریص ، کتاب ها رو تو بغلمون جمع می کنیم و به کسی هم اجازه نمی دیم کمکمون کنه تو حمل اونها !
قضیه از اینجا شروع شد که جمعه ای با آقای برادر و خانم بانو رفتیم که مثلن رفته باشیم خرید . هر چی مرکز خرید بود دور زدیم و هیچ جای پارکی پیدا نکردیم که یک هو خودمون رو دم در فرهنگسرای قانون پیدا کردیم ، اونوقت بود که از ساعت 7 تا یک ربع به 10 ولوو بودیم تو شهر کتاب و غذای روح خریداری می کردیم و این وسط یکی از پسرهای فروشنده افتاده بود دنبالم و هی پیشنهاد کتاب می داد به من و دید هر چی می گه رو یا خوندم یا دلیل دارم برای نخوندنش و بعد از یک ربعی بی خیال ما شد و رفت چسبید به یک نفر دیگه ... ساعت ده که اومدیم بیرون و دیدیم خیلی زیاد گرسنه می باشیم تازه یادمون افتاد که ای داد بی داد فقط سه چهار تومن برامون مونده و مجبور شدیم بریم خراب شیم رستوران داداش حمید اینامون و هی غیبت کنیم پشت سر خاتمی و میر حسین و یکی نبود این وسط احسان رو بگیره با این سریال دیدنش و هی به من بگه فافا پس کی این زلیخا جوون می شه و من هم هی بگم نه ه ه ه من باور نمی کنم تو از این سریال ها نگاه می کنی !!! آخرش هم نفهمیدیم چطوری ساعت 12 شد و رفتیم خونه لالا کنیم ...
با آقای همسر رفته ایم شهر کتاب و هر چه پول آجیل و شیرینی عید بوده را کتاب خریده ایم و دور خودمون پخش کردیم و می خندیم ... توی همین حالت من با خودم تکرار می کنم که دوتاییمون دیوونه ایم ، مگه قرار نبود کتاب خریدن رو بزاریم برای نمایشگاه کتاب ، پس چرا آدم نمی شیم ماها و تا چشممون می افته به چهارتا کتاب جدید دست و پای خودمون رو گم می کنیم و مثل آدم های حریص ، کتاب ها رو تو بغلمون جمع می کنیم و به کسی هم اجازه نمی دیم کمکمون کنه تو حمل اونها !
قضیه از اینجا شروع شد که جمعه ای با آقای برادر و خانم بانو رفتیم که مثلن رفته باشیم خرید . هر چی مرکز خرید بود دور زدیم و هیچ جای پارکی پیدا نکردیم که یک هو خودمون رو دم در فرهنگسرای قانون پیدا کردیم ، اونوقت بود که از ساعت 7 تا یک ربع به 10 ولوو بودیم تو شهر کتاب و غذای روح خریداری می کردیم و این وسط یکی از پسرهای فروشنده افتاده بود دنبالم و هی پیشنهاد کتاب می داد به من و دید هر چی می گه رو یا خوندم یا دلیل دارم برای نخوندنش و بعد از یک ربعی بی خیال ما شد و رفت چسبید به یک نفر دیگه ... ساعت ده که اومدیم بیرون و دیدیم خیلی زیاد گرسنه می باشیم تازه یادمون افتاد که ای داد بی داد فقط سه چهار تومن برامون مونده و مجبور شدیم بریم خراب شیم رستوران داداش حمید اینامون و هی غیبت کنیم پشت سر خاتمی و میر حسین و یکی نبود این وسط احسان رو بگیره با این سریال دیدنش و هی به من بگه فافا پس کی این زلیخا جوون می شه و من هم هی بگم نه ه ه ه من باور نمی کنم تو از این سریال ها نگاه می کنی !!! آخرش هم نفهمیدیم چطوری ساعت 12 شد و رفتیم خونه لالا کنیم ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
نظر