هنوز هم بعد از این همه تجربه ، این همه سال زندگی نمی فهمم که نباید مثل دیوانه ها صمیمی شوم با کسی ... آقای همسر می گوید بد جور گاز میدهی و همش به به و چه چه و بعد پشیمان و دیوانه می شوی ... راست می گوید ، صمیمی می شوم و بعد خودم را در منجلاب و بدبختی می بینم و فایده ی دست و پا زدنم چیزی جز فرو رفتنم نیست ...
صمیمی می شوم و هی ، بیا و برو و تالاپ به هوا پرتاپ می شوم ، بدون اینکه کسی بفهمد چه شدم ، چه شد آن دیوانه ی نا متعادل !
دارم سعی می کنم دوستانی که فهم و شعورشان را دوست دارم و باعث پریشانی ام نمی شوند را از دیگر دوستان جدا کنم . مگر همش چند سال می خواهم زندگی کنم که همش به فکر دست از پا خطا نکردن دوستان باشم ...
کاش می توانستم ، جدا کنم و به هم بریزم و زمان و زمین را قاطی کنم ، بدون آنکه بیشتر از آن ها ، خودم ضربه نخورم ..
کاش اینجا را می خواندی ! کاش آنقدر وجود داشتم که می گفتم هی فلانی برو در این صفحه و نوشته ی من را بخوان و بفهم که دیوانه شدم .
وجود هم ندارم ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
نظر