این مطلب رو خوندم و گریه کردم ... نمی دونم این باباهه چه کرده که من به این سنگ دلی کافیه از اینجور مطلب های عشقولانه ی بابا جونی بخونم و بغض کنم و زار بزنم ... حالا چرا و چگونه ؟ خودش می دونه و خداش !
بغض کنم برای دیشب که بعد از کلی روز زنگ زدم خونه پدرمادری! مامانم بگه: ای ول الان داشتیم در مورد تو حرف میزدیم فافا ... گفت بابام بغضی بوده ( دل لرزه میگیرم از این بغض ها و چشم اشکی شدن بابام )... گفت داشته می گفته این دخملش رو چند وقته ندیده ،بغض کرده که من چند وقته بی حالم و مریضم ، که چرا دکتر نمیرم ... بعد مامانی از عروسی رفتن دیشبشون بگه که همه حال من رو پرسیدن و مامانم کلی پزم رو داده و یک عالمه حرف دیگه که باعث بشه آخر آخرش هم من که اینقدر احمقم یادم بره می خواستم با بابا جونیم هم حرف بزنم و فقط بگم سلام برسون ، موندم تو کار خدا که من که بگن بابا ، پق می زنم زیر گریه ، چرا اینقدر جلوی خودشون بی خیالم و انگار نه انگاری ... چرا اینقدر دورا دوری عاشقشم ... چرا اینقدر یخم ... به کی رفتم من خدا؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
نظر