اینم از آخرین روز کاری سال 88 ، لامصب از صبحش پرده ی اشک بود جلوی چشمام و بغض خفه کننده بود تو حلقومم ! از ساعت 2 هم که تک و تنها نشسته بودم و هی با کاغذا و آدیتا و اینا ور می رفتم و هی بغضمو می خوردم ، بعد ساعت همون حدودا بود مهدی زنگ زد برای فیلتر شدن و اینا و این بغض دیگه بی خیال نشد ، بعدترش هم که زنگ زدم در همون مورد با چند تا اهل فن صحبت کردم همش هم مهدی جلوی چشمام بود و اون صدای غم آلودش تو مخم ، دیگه افتادم به سر درد ، هی حرص خوردم ، هی فحش دادم ، هی دیدم انگاری بچه ی داداشمو( این هفتا سنگ بچه ی مهدی انگاری ) بردن زندان و وقتی میریم پیگیری میگن الان بی خیال بشید ، فک کن! یعنی چی اونوقت؟ یعنی همون حال زمانی که نگار نبود رو داشتم ، از همون سر دردا هم گرفتم .
حالا آخر شبی دارم وبلاگ می خونم میبینم سعید یک عکس هایی انداخته و ی مطلبی نوشته پر از گوله اشک ، سعید خدا بگم چیکارت کنه آخر اون بغض که هی خوردمش ترکید .
دست از سر کچل این نوجوونی و جوونی ما بر نمیدارن ، پیر شدیم و مُردیم و تموم ، بی خیال ما شید .
بغض هایم مال تو ، هر چی نداری مال من
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
نظر