۱۳۸۶ آبان ۱۲, شنبه

فهمیدن یک مطلبی که ربط پیدا می کنه به گذشته، جالبه . احساس دلم رو متوجه نمی شم . نمی دونم خوبه ! نمی دونم بده ! نمی دونم اصلا به من چه ! نمی دونم اصلا چرا در موردش فکر کردم !
فهمیدم فقط برایم جالبه !

----------
از چهارشنبه شب رفتیم خونه مامان و بابا . اینقدر توی این 2 روز خندیدیم که آخرش یک شیشه از آسمون، افتاد روی سرمون . احتمالا آسمون هم می خواسته بخنده . ولی خوب بد جور خندید !
یک عالمه شال های رنگ و وارنگ خریدم . کلی رنگ های جیغ داره توشون . دو تا هم آلبوم خریدم . یک جین جوراب رنگی هم خریدم . خوش گذشت !

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظر