۱۳۸۶ آذر ۲۱, چهارشنبه

خوشحالم , ورزش و شلنگ تخته اندازی هایم ! بلاخره دارد کم کم جواب می دهد ... سحرجون امروز خیلی امیدواری داد و گفت لاغر شدم !

----
خونه بچگی ها ی من هزار تا قصه داره ...
خیلی دوست داشتنیه که آخر هفته ها یک جایی هست که می تونیم توش هر کاری دلمون می خواد انجام بدیم و نگران همسایه ها نباشیم , یک جایی که بوی دوران خیلی خوبی از زندگی بشریت رو میده و تو لذت میبری از اینکه بشینی و هزاران ساعت از تک تک خاطرات کودکی ات برای آقا همسر تعریف کنی و اون به همش گوش بده و بعضی چیزهایی که نگفتی رو ازت سوال کنه !! ( مثل پسر های همسایه) . مرسی از مامان و بابام که مثل خیلی های دیگه خونه رو نکوبیدن و آپارتمانش نکردن که بشریت بتونه زندگی رو احساس کنه اونجا ... مرسی که دوباره برگشتن اونجا و ما می تونیم آخر هفته ها خودمون رو ولو کنیم اونجا و هزار جور بساط راه بندازیم و کیف کنیم و لذت ببریم از اینکه جمع خیلی خوبی داریم ... مرسی از آب و هوای عالی اونجا که می تونیم بعد از یک هفته حسابی نفس بکشیم ... مرسی از همسایه های قدیمیه اونجا که همشون هنوز همونجوری موندن و تکون نخوردن ... مرسی از خیابون هایی که شاید پر شدن از آپارتمان , ولی من هنوز وقتی ازشون رد می شم یادم میاد که کجاهاش دویدم تا زودتر به مدرسه برسم ... مرسی از درخت هایی که خیلی هاشون بزرگتر , شایدم پیرتر شدن ولی کم نشدن تا من به آقا ی همسر بگم من وقتی از مدرسه می آمدم خونه از زیر این ها رد می شدم تا آفتاب اذیتم نکنه و با نمک تر از این نشم !... مرسی از باشگاه والیبالم که هنوز فقط مخصوص خانم هاست ! ... مرسی از پیرمرد سر کوچه که یک مغازه کوچولو داشت ولی الان سه تا مغازه دو دهنه داره با 12 واحد خونه روش !!!
مرسی
مرسی
مرسی از خدا ... بوس

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظر