با صدای نوشتن فکر میکنم , فکر می کنم به صداهای ذهن دیوانه و خرابم ... به اراجیف هایی که قبل ترها می نوشتم و شاید هم زندگی می کردم . به نوشتن اعتقاد داشتم و به اراجیف نوشتن بیشتر ... اراجیف نوشتن برایم یک سبک بود ... اراجیف نوشتن یک کلمه مسخره و برای خنده نبود ... برای من اراجیف نوشتن یک دنیا بود ... حالا و بعد از گذشت 6 سال میمیرم برای یک سطر از آن ها , می میرم برای اراجیف نوشته هایی که بدون اینکه برایم اهمیتی داشته باشند پاکشان کردم که مثلا خودم هم پاک شوم , به وبلاگی که مثلا 6 سال قدمت دارد و 2 بار پاکسازی کامل شد ( یک بار خودم ! یک بار یک دوست هکر !), له له می زنم برای یک کلمه از آن هایی که با آخرین حس درونم می نوشتم ... حالا و بعد از گذشت 10 سال دلم می خواهد هر چه دارم بدهم ( غیر از عزیزترنم را !) و یک جمله از آن نوشته هایی که با دستان خودم سوزاندمشان تا شاید فراموش کنم را , بیابم و با آخرین سوی چشمانم ببلعمشان ... حالا و بعد از گذشت حدود 18 سال از نوشتن اولین رمان ام ( به خیال بچگی خودم !) دوست دارم بمیرم ولی فقط یک سطر از آن نوشته را به یاد بیاورم ...
نوشتن اراده می خواهد جانم , اراده ...
-----
همیشه یکی از این دو تا باید باشه یا حسرت داری یا عذاب وجدان ... انگار جایی خونده بودم ... انگار ... اما من تو خیلی از موارد هیچ کدوم رو ندارم . انگار ... ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
نظر