می دونی این بغض دیوانه کننده ی محض , گیر کرده است گوشه ی گلویم و دارم از پا در می آیم ... پر از اشک ام , اشکی که می خواهم کسی نبیند ... اشکی که به خاطر شمایی که نمی فهمید می ریزم ... اشکی برای کسی که هنوز فرق بین (بازی) و (گرایی) را نمی فهمد ...
آخر تویی که نادانی ... تویی که بی آگاهی ... چرا می خندی ؟
خواهر یا برادری ( نفهمیدم دوست داشتی کدامش باشی ) که امروز پشت سرت قهقهه سر می دانند نفهمیدی این ها همان هایی هستند که برای مردم غزه گریه سر می دهند ... نفهمیدی که بعد از رفتنت چه کشیدم با آن خنده ها ... هنوز صدای خنده ها توی گوشم است ... هنوز می لرزم از فکر آنکه نکند شنیده باشی آن خنده ها را ... نگرانم که اگر شنیده باشی چه کسی جواب گریه ی شبانه ات را میدهد ... چه کسی جواب قلب شکسته ات را می دهد ... چرا نمی فهمند که تو یک انسانی ؟ ... چرا بلد نیستند به انسان احترام بگذارند ... چرا برای انسانیت چهره و شکل و جنسیت کشیده اند ... چرا برای کسی که کیلومترها دورتر از آنهاست اطلاعات جمع می کنند ولی برای شناخت تو نه؟ ...
خدایا دلم برای خودم می سوزد ... برای خودی که فقط باید لبخند بزنم و تحمل کنم ...
چرا برای انسانیت چهره و شکل و جنسیت کشیده اند ......جمله ی محشری بود...چیزی که سعی کردم بفهمونم و بفهمم.....همون انسانیتی که می گی کمرنگ شده........راستی.....من آروزهای بزرگ ندارم اما هدف های بزرگ دارم.....ترجیح می دم تلاش کنم تا به هدفای بزرگم برسم....آرزو کمی رویا مآبانست....اما هدف به واقعیت نزدیکتره....به نظرت بهتره واسه چیزی تلاش کنم که امکان بودنش بیشتره یا واسه چیزی که فقط و فقط یه حسه و ممکنه هیچ وقت به سرانجام نرسه؟!....و به نظرم آرزوهای کوچیک کم توقعی نیست.....هست؟!مرسی که اومدی پیشم...اگه اشکالی نداره دوستای خوبی باشیم....هوم؟:)
پاسخحذف