۱۳۸۷ بهمن ۱۲, شنبه

بیب بیبِ سیاه

از امروز دیگر نیستی کوچولوی سیاه ، میدانی که دیگر نیازی به بودنت نبود ، بعد از این همه سال ، بعد از این همه خاطره ، سفر ، جیغ ، از امروز دیگر نیستی . نیستی و من فکر می کنم دلم برای کوچک بودن و راحت بودنت تنگ می شود . برای اینکه هر جایی میشد تو را جا داد . چند وقتی هست که به بودن یا نبودنت فکر می کنیم و از امروز دیگر واقعن نیستی . اجبار بود برای نبودنت . به خاطر تمام آن بچه های دبستانی که باید توی این هوای آلوده نفس بکشند . به خاطر محیط زیست ، به خاطر خانم ابتکار ! ، رعایت حق شهروندی ... وظیفه ی شهروندی را تکمیل کردیم و بین تو و اون غول سفید که هنوز هم بعد از این چند وقت جایی در دلم باز نکرده است او را انتخاب کردیم برای اینکه کمتر دود توی حلق آسمان بریزیم ... برای دو نفر یکی کافیست و هزاران دلیل دیگر ... خوب خودت میدانستی که در این انتخاب جایی برای تو نبود ، ولی نمیدانم چرا دل من برای تو تنگ می شود ، آنقدر که حتی برای اون آ رم خوشگله هم تنگ نشد ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظر