۱۳۸۷ اسفند ۲۹, پنجشنبه

نگران نباش


کتاب نگران نباش ( مهسا محب علی – نشر چشمه ) رو خیلی ریز به ریز خوندم ، درسته که آخر کتاب همینطوری ولو بود رو هوا و یکی پیدا نشده بود جمعش کنه و تکلیف من و توی زلزله زده رو معلوم کنه خوب آخه من فکر کردم که موضوع اول داستان زلزله است ! ولی دیدم عجب انرژی زیادی میده برای معتاد شدن ، آره منظورم اعتیاد به مواد مخدره ، چی بود توش ؟ همون که به شکل حب حب در میارنش ؟ آهان تریاک ! نمی دونم ! موج زیادی هم می فرسته برای قرصی شدن ! باور کن ... کتاب متفاوتی بود و تعجب بر انگیز ، تعجبم از این بود که توی این شلم شولبای وزارت ارشاد کی به این کتاب مجوز داده ؟ ببین منظورم این نیست که کتاب بدی بود ها ، نه اصلن ، کتاب خوبی بود و کلی هم حرف ها داشت برای گفتن و طبق معمول ذهن من با یک فیلم مقایسه اش کرد و اون هم فیلم کوری بود . آره آدم هاش من رو یاد کوری می انداختن ولی من غم داشتم که شادی قصه ی ما چرا نمی تونست بی خیالی رو بدون این فحش و دواها تجربه کنه ؟ آخه دختر به این شنگول منگولی چرا همچین ؟ حتی آرش قصه مون هم دست کمی از آرش کمانگیر نداشت ها ، ولی چرا همش تو قرص و دوا و حب ؟ یعنی همه ی آدم های واقعن آدم ، حب می اندازن بالا ؟ آخه اینجور که تو گفتی خواهر برادرمون ( شادی و آرش ) از همه عاقل تر بودن والاه ! باور کن الان من سالم و سر حال و مثبت که فقط روزانه مقداری از هوای آلوده ی تهرون رو می بلعم هیچ دست کمی از شادی خانم ندارم ، مثل خودش ام ، یعنی همون دیوونه ! والا تنم خیلی مورمور شد از اون همه قورباغه ، کاش غورباقه ! هاش کمتر بود .
- قانون اول نیوتن هیچوقت توی خماری فکر نکن ، چون از ماتحتت فکر می کنی !

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظر