۱۳۸۸ خرداد ۷, پنجشنبه

خاطره ی مسخره

روز بدی نبود ... شلوغی خاص خودش بود ، از آنهایی که وقتی دو روز تعطیلی در پیش روست برایمان اتفاق می افتد که همه در تکاپوی سفر و گرفتن بلیت هستند و غیره . ولی روز بدی نبود ، من عصبانی نبودم ، من کلافه نبودم ! حتی تا همان ساعت کذایی چند بار شوخی کردم و خندیدم و چرا از ساعت سه به بعدش آنطور شد نفهمیدم ... که تو یک علف بچه بیایی و هی روی مخ من راه بروی تا من سالی یکبار عصبانی شدنم را روی سر تو بریزم و تو و تو ... سرش داد زدم و نمی دونم آنقدر عصبانی بودم که نفهمم چه شد فکر کنم تهدید هم کردم ، و تا یک ساعت هیچ کس از جایش تکان نخورد و من بلاخره کلافه شده بودم در روزی که چند بار شوخی کردم بلاخره کلافه شدم .
رفتند دنبالش که داشته گریه می کرده و رنگ اش پریده ، به روی خودم نیاوردم ... زنگ زدند که حالش خوب نیست ، به روی خودم نیاوردم... و آخر هم که زنگ زدند که کارش به بیمارستان کشیده !!!
از این آخری خنده ام گرفت ! مگر من چه کرده بودم ؟ نکند توی آن حالت عصبانی بلایی سرش آورده بودم یا کتکی زده بودم ! مسخره بود ، فقط به خاطر یک فریاد ... احساس بدی پیدا کردم ، ولی الان بعد از گذشت چند ساعت که دیگر خبری نگرفتم و کمی آرام شده ام ، به این فکر می کنم که توی این جامعه اگر به خاطر یک داد و توبیخ شدن ، کارت به بیمارستان بکشد که به درد نمی خوری ... باید بروی بنشینی گوشه ی خونه ور دل مادرت ... پسر بچه ی نازک نارنجی ... کاش حد خودت را می دانستی ... کاش دخالت های بیجا نمی کردی ... کاش می فهمیدی با هر چیزی نمی شود شوخی کرد ... کاش بعد از یکسال اخلاق من را می فهمیدی ...
کاش عاقل تر بودی تا این خاطره ی مسخره را برای من به یادگار نمی گذاشتی ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظر