۱۳۸۸ تیر ۶, شنبه

دو راهی

حالا که به این راحتی می شود دل کند و رفت ، حالا که همه چیز آماده و پوست کنده شده برایمان ، حالا پس چرا باید این دل لعنتی هی بزند و دل دل کند !!! هان دلکم ؟ چرا دل می زنی هی ؟ حالا که فردا ساعت 9 صبح می شود تمام این کابوس چند ماهه را تمام کنی ؟ حالا چرا هی دل می زنی ؟ حالا که می شود رفت و پشت سر را هم نگاه نکرد چرا دل می زنی ؟ هان ؟ نمی فهممت ! کلافه ام کردی ... بگذار این کابوس تمام شود ... بگذار از سرگردانی رها شویم ... فقط یک هفته ؛ تمام می شود ... خدا هم که هی برایت دلیل و مدرک و شواهد و آینده رو می کند هی ... هی همه دست به دست هم داده اند که تو دل بزنی لعنتی ؟ کاش میشد دیگری تصمیم بگیرد ... کاش میشد اینقدر احمق و خرفت و دیوانه نبودم من ... کاش هی نمی گفتی هر چی تو بخوای ، هر چی تو بگی ، فکرهایت را بکن و تمامش کن ... حالم از خودم و این دل ترسوی احمق به هم می خورد ... همش اگر و اما و ولی و چرا ... هی پرسش ... هی استرس ... هی کابوس های تاریک شبانه ... هی آیا آینده ... هی اون چی ؟ این چی ؟ ... حالا دل بزن و وقت را هدر بده ...
ترسو شدی رفت دختر ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظر