۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

تا یادم نرفته  کلمات قلمبه شده رو استفراغ کنم و بریزم این تو بعدش یک نفس راحت بکشم  ، ها با تو ام ها ، اینقدر دوست دارم وقتی داری بلند بلند خزعبلات به هم می بافی دو تا انگشتم رو فرو کنم تو گوشام تا صدات رو نشنوم .انقده دوست دارم ، به خودم هم فحش می دم که چرا از ظهر تا حالا به خاطر دادن خبر ازدواج دوست جون به تو ناراحت بودم . آخه حماقت تا کجا ؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظر