آبچلیک ها ( شهریار مندنی پور ) را می خوانم و خیلی بخواهم رو راست باشم می ترسم ؛ همینطور مسخره می ترسم ؛ می شوم دخترک و پسرک خردسال داستان و می ترسم و دو تا کفش سیاه از زیر در هم می بینم و مرد قرمز و خون انگشت پسرک و خونی شدن دسته ی مبل را می بینم و می ترسم ؛ انگشت کوچکم می شود یک دلقک کوچک و ترسو و دور سرم دایناسور است که می چرخد. و من یک چیزی توی دلم هست ، بگو بترسم یا نترسم !؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
نظر