مرسی نشر چشمه ی عزیز ، مرسی سینا دادخواه عزیز و مرسی کتاب یوسف آباد ، خیابان سی و سوم ...
خود گمشده ام را پیدا کردم توی این کتاب ، انگار این پسر در این سال ها دنبال من راه افتاده و همسایه ام بوده ، از آن اکباتان دوست داشتنی بگیر ، تا خیابان های یوسف آباد و خانه هنرمندان وشهر کتاب ( آخ شهر کتاب) ، پاساژ گلستان و میلاد و پاساژ های فاز یک . بار اولی که خواندمش اصلن نه حواسم پیش سامان بود نه پیش ندا و نه حتی حامد و لیلا ، حتی به حامد بهدادش هم فکر نمی کردم ... تمام فکرم به خیابان اصلی اکباتان بود و کل کل بچه های بیمه ومیدون نور و شهرک ، حواسم به تفی شدن صورتم در یک تابستان گرم بود ، پیش گربه ها ی زشت و لاغر بلوک ها بود ، پیش آژانس های شهرک بود ، پراید سفید کولردار شب عروسی دوست جون ، تاکسی خط دار نارنجی به مقصد میلاد نور ، مانتو تنگ و بلند مشکی زیپ دار، روسری های کوتاه ، یک زانتیای سفید همیشه کثیف ... چرا هیچوقت خاطرات اکباتانی ام را ننوشتم اینجا ، یاد علی لعلی !!! نکردم ، آخ که با این کتاب چه فرو رفتم در آخرین چهارشنبه های سال ، کپسول های منفجر شده و لرزش پاهای مژی و خیس کردن های مسعی ! نارنجک های دست تپل ، رهایی و قهقهه های صدا دار ... چه فرو رفتم در فرهنگسراهای یوسف آباد ، شفق و نظامی گنجوی انگار بلند بلند صدایم می کردند ، چرا هیچوقت ننوشتم از آلاچیق وسط پارک شفق که از من هزاران خاطره دارد حتی از میتیل هم خاطره دارد . از همبرگر تنوری پارک و چیزبرگرهای خوشمزه اش چرا ننوشتم ... بار اولی که کتاب را خواندم به اسم راوی ها کار نداشتم ، به مکان های کتاب توجه می کردم ، به پاساژها ، به گلستان همیشه سردرگم ، به البرز ، به خودم که در لابه لای این کتاب جا خوش کرده بودم ... سینا دادخواه ، من از لا به لای برگ های این کتاب خودم را بیرون کشیدم ، خودم را دیدم ، مرسی ... مرسی از بابت کتاب خاص و مخصوص خودمان ، کتابی که مخاطب خاص دارد .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
نظر