۱۳۹۰ دی ۱۴, چهارشنبه

آدمای خوب ، هر کاری کنن آخرش مجبورن خوب باشن!

امروز روز عجیبی بود ، از خود صبح توی دلم لرزش داشتم ، با دو تا شوک کاری و دو تا شوک خاله زنک بازی شروع شده بود آخه .نه اینکه که من محکومم به گوش دادن و گوش دادن و گوش دادن ، گوشام خسته و بی چاره ان ، طاقت بعضی بچه بازی ها رو تو این وضعیت افتضاح ندارم .
 یکی از دوستا زنگ زد و به شوخی گفت کار شما که دیگه خوابید و داغون شد بیا حق التحریری کار کن ماهی فیلان تومن بگیر تازه کلی هم می خندی ، دردم اومد از اینکه جدی جدی داره کارمون داغون میشه ، داریم شبیه دهه پنجاه میشیم ، وضعیت خوبی نیست ، یکسره دارم خواب می بینم که قحطی اومده ، برق ها رو قطع کردن ! تو خوابم بیچاره ام یعنی !
 وسط این بل بشوی ذهنی و وراجی دیگران و نیومدن ویزای آدم مهما و هتل جا ندادن اون یکی آدم مهما ، یکی وارد دفتر شد و گفت :خانم فلانی ؟ گفتم: بله ، گفت: از طرف آقای فلانی اومدم ! با تعجب نگاش کردم ، دوباره گفت : فلانی از شرکت فلان ! چشمام باز شد ، یه پاکت در آورد و گفت :یه بدهی داشتن به شما گویا مال دو سه سال پیشِ ، دادن به من براتون بیارم ! هیچی نگفتم ، دستمو دراز کردم و پاکت رو گرفتم و فقط خیره نگاش کردم ، آقاهه خدافظی کرد و رفت ، دیگه هر کی باهام حرف زد حواسم نبود ، دیگه یادم رفت چی شده و چی نشده ، فقط یاد فلانی افتادم که یه زمانی دوستای خوبی بودیم و تو همین وبلاگ در مورد آخرین ماجرای های زندگیش نوشتم که باعث شده بود دیگه نتونه حتی باهام تلفنی حرف بزنه ، یعنی روش رو نداشت دیگه ، یاد دوست دهه پنجاهیم افتادم که خیلی خوب بود و خودشو داغون کرد ، وحشتناک ترین کاری که می تونه یه آدم خوب تو زندگیش انجام بده رو انجام داده بود همون سه سال پیش و برای اینکه چشم تو چشم ما نشه فرار کرد ، نه اینکه اون کار بد ربطی به من داشته باشه ، فقط به خاطر اینکه فهمید من فهمیدم یه کاری کرده که نباس می کرده ناپدید شد ، فقط همین ! و من به مرور زمان به کل فراموشش کرده بودم ، حالا بعد از سه سال بدهی که به من داشت رو آورد داد تا دوباره فک کنم آدما دوباره بر میگردن به اصل خویش ، با خودم گفتم  باید بهش زنگ بزنم . دستام یخ یخ بود ، نبضم رو دادم نادی گرفت گفت : وااای تَب داری که ، اما من یخ بودم ، قاطی بودم ، هنوزم  قاطی ام ، گیجم ! آخه امروز روز عجیبی بود .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظر