۱۳۸۶ آذر ۲۰, سه‌شنبه

شده ام یک آدم داستان گو , روزی 4 ساعت برایت داستان می گویم و تو همه را به خاطرت میسپاری ...

نمی دونم چقدر برای ملت پیش می آید که انسان هایی شبیه به هم ببینند , برای من بارها این اتفاق افتاده و همیشه از اینکه نتوانسته ام به آن ها بگویم , از دست خودم عصبانی شده ام که مثلا( خانم فلانی که الان نسبت نزدیکی هم به من داری ! یکی از دوستان قدیم من 90 درصد خصوصیات اخلاق شما را داشت و البته دارد ... ) و جدیدا یکی از دوستان آقای همسر که من تازه با او آشنا شدم خصوصیات اخلاقی ( چه از نظر اجتماعی , چه از نظر نوع تحصیلات و سطح تحصیلات , چه از نظر معنوی ) بسیاری با یکی از دوستان من دارد به طوری که احساس می کنم اگر این ها همدیگر را ببینند صد در صد جذب یکدیگر می شوند ... یعنی همیشه تکه ای از انسان گوشه ای پنهان است و قابل دیدن نیست و من دوست دارم آن تکه ها را پیدا کنم و عجیب همیشه سر راهم قرار می گیرند ...

و برای تو همیشه جالب است که من چقدر از خوشحالی دیگران خوشحال می شوم و بزرگ می شوم و احساس غرور می کنم ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظر