۱۳۸۷ مرداد ۸, سه‌شنبه

ساعت 8 صبح گوشی زنگ می خورد و شماره تلفن خونه ی یکی از دوستان را می بینم ... زود قطع می شود ... می گویم شاید اشتباه گرفته ... ساعت 8:30 دوباره زنگ می خورد و این بار شماره موبایل اش را می بینم ... سریع جواب می دهم , با صدای گرفته حرف می زند , فکر می کنم خواب بوده ... مثل همیشه شوخی می کند و من هم از حاج آقا شدن اش می گویم و توجه به صدای گرفته اش نمی کنم ... می گوید برای آقای برادرش هر چه زودتر بلیت بگیرم برگردد و من تعجب می کنم و ناگهان دلم آشوب می شود و خودش می گوید چه شده است , باورم نمی شود ...
آقای پدرش ساعت 9 زنگ می زند و می گوید به آرش نگفتیم اگر زنگ زد چیزی نگو ... نیم ساعت بعد زنگ می زنم خانم مادر با حال خیلی بد ولی آرام با من صحبت می کند , می گویم اگر کاری دارند حتما به ما بگویند , تشکر می کند , از مراسم می پرسم می گوید داریوش که از مسجد و این ها خوشش نمی آید برای مراسم , از عزاداری و شیون و زاری خوشش نمی آید , فرهنگسرا گرفته اند که شعر بخوانند و سخنرانی داشته باشند ... فرهنگسرا گرفته اند ... خوشم آمد ... و هی با خودم گفتم یادم باشد به آقای همسر بگویم برای من هم فرهنگسرا بگیرد از گریه و زاری بیش از اندازه خوشم نمی آید ...
یادت باشد برایم فقط یک شب فرهنگسرا بگیری و شعر بخوانی و گیتار بزنی ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظر