۱۳۸۷ تیر ۱۱, سه‌شنبه

بیوتن امیرخانی را در یک روز و یک شب تمام کردم ... برادر بسیجی , یک جبهه ای عاشق دختر ایرانی - آمریکایی می شود در نیویورک , راستش تا به هفته ی پیش این آقای برادر رضا امیرخانی را جدی نمی گرفتم یعنی تا پارسال اصلا نمی شناختمش ! کتاب ( من او ) را سال گذشته روز زن هدیه گرفتم, آقای امیرخانی از دوستان شخص هدیه دهنده بود و یکی از دلایل جدی نگرفتنم همان بود ... چون زیادی از دوست نویسنده تعریف شد و من از زیادی تعریف شده ها خوشم نمی آید!!! پس رمان من و او فقط سی صفحه خوانده شد و رفت برای شاید وقتی دیگر ... دیشب همان وقتی دیگر بود ... سبک نوشتنش فرق دارد , با اینکه چیزهایی که می نویسد اصلا برای شخص من با اعتقاداتی که دارم جالب توجه نیست ولی نمی توانم از سبک نوشته هایش بگذرم ... بیوتن تا چهل صفحه مانده به آخر خیلی جالب بود ... ولی آخرش دیگر زیادی خرافاتی بود .
آن نیمه مدرن و نیمه سنتی خیلی خوب از آب در آمده بود چون خیلی زیادند از آن دسته افراد ...

-----

باشگاه ورزشی ام دارد کم کم حالم را به هم می زند در جایی که ازش بوی خرافات و فال قهوه و فال ورق و ... این جور چیزها بلند شود دلم را آشوب می کند .

-----

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظر