۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

باید بروم

همین روزهاست که آخرش کم بیاورم
کم میاورم
ضربه می زنم زیر همه چیز و می روم
خسته می شوم
از این همه بودن
از این همه خوب بودن
همین روزهاست که به آخر برسم
که این همه از خودگذشتگی را
جان فدایی را
سپر بلا شدن را
الکی خوش بودن را
خنده بر لب دیگران آوردن را
تا آخرین توان کار کردن را
رها می کنم
خراب می کنم
بالا میاورم حتی
خوب بودن را بالا میاورم
به خودم فکر می کنم
که چرا خسته نمی شوم
چرا نمی روم
چرا پشت پا به این همه بدی نمی زنم
زور می زنم همه خوب باشند
داد می زنم همه بفهمند
نمی شود که
گوش ندارند
چشم ندارند
نمی بینند
و همین روزهاست که من خسته می شوم
و می روم
و پشت سرم را هم نگاه نمی کنم
باید بروم
باید


۷ نظر:

  1. اینجا شبیه سالهای هشتاد و دو، شده ... سیاه - سپید ... و اینکه کامنت دونی داره خیلی عالیه، مرسی از تغییرات ...
    خواستی بری، خواستی تنها نری، منم با خودت ببر ...

    پاسخحذف
  2. از کی اینجا نظرات داره و من نمیدونستم!!

    پاسخحذف
  3. دلم می خواهد مثل غریقی که از دریا نجات پیدا کرده بروم و دیگر پشت سرم را هم نگاه نکنم

    پاسخحذف
  4. ای بابا شما دیگه چرا؟

    پاسخحذف
  5. اميدوارم هميشه موفق باشيد

    پاسخحذف
  6. بهناز: آره ، می بینی ، شبیه سالهای 81 / 82 آخی چه روزهایی بودا ، هی پیر شدیم دیکه
    علیرضا: خیلی وقته ها ، پنهان بود فقط
    محمد : :)
    آیدین : ما که از همه داغون تریم بابا :)
    ابوذر : مرسی

    پاسخحذف
  7. toam k hamash dast roo dele ma mizari be khoda daghoone daghoonam

    پاسخحذف

نظر