دبستان که بودم خیلی دوست داشتم نویسنده بشم . خیلی . داستان های کوتاه می نوشتم . رمان می نوشتم . بابام هم همشون رو می خوند و کلی هم تشویقم میکرد . راهنمایی که رسیدم دوست داشتم کتاب های نویسنده های بزرگ رو بخونم . کتاب هایی که هر کسی تو دستم می دید می گفت: برات زوده اینجور کتاب ها عزیزم ! منم اینجوری بیشتر اشتها ! پیدا می کردم برای خوندن . دبیرستان که رسیدم عشق خوندن روزنامه پیدا کردم . چه حال و هوایی داشت البته . اصلاح طلبا بودن که فرت و فرت روزنامه می دادن بیرون . روزی حدودا 15 تا روزنامه تو خونه ما میامد مثل خوره ها همشون رو می خوردم !. البته همیشه یک چیزهایی هم خودم می نوشتم . بعد ها بیشتر شد . تا اینکه یک دفعه قطع شد . علاقه به خوندن بود ولی به نوشتن نه . تمام نوشته هام رو ریختم دور . حتی به وبلاگ بد بختم رحم نکردم و همش رو پاکیدم .
اما حالا من موندم و این ذهن درگیر و پر که از بس خالی نشده داره سر ریز می شه .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
نظر