۱۳۸۶ مهر ۳۰, دوشنبه


حالم زیاد خوب نیست . اینقدر جامعه ی بیماری داریم که هر چقدر هم بشر راحتی باشی و لذت دنیا رو ببری باز هم نمی تونی در برابرش خودت رو به بی خیالی بزنی . اینقدر گرفتاری برامون درست کردن که غیر از خودت و اطرافیانی که از تعداد انگشت های دست هم تجاوز نمی کنه . کسی دیگه ای رو تو کهکشانت نمی تونی راه بدی . و غصه می خوری برای تمام کسانی که باید توی زندگی ات باشند اما نیستند . و گاهی دلت براشون تنگ می شه و از دست خودت دلگیر میشی که چرا اینطوری شد زندگی . اصلا من الان کجای این زندگی ایستادم که نمی دونم چطوری گذشته . باور کردن اش خیلی سخته . عبور کردن از دوران مختلف زندگی . گذشتن از کنار آدم های خوب و بد . حتی زشت ...

دوست ندارم اینجوری بگذره ...
فراموشی دوست ندارم . مگر چند سال می خواهیم زندگی کنیم که اینقدر خودمون رو درگیر کردیم که همه چیز فراموشمون شده .. که حتی خودمون هم برای همدیگه غریبه ایم . ساعت ها و روزها اینقدر سریع می گذره که حتی نمی تونیم براشون برنامه ریزی کنیم .

خیلی کارها توی ذهنم هست
دوست دارم همشون رو انجام بدم
اونقدر زنده می مونم برای انجامشون ؟!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظر