۱۳۸۶ بهمن ۲۵, پنجشنبه

در این چند روز ننوشتن پر بودم از نوشتن , دلم نمیامد بنویسم , اگر می نوشتم باید خبر بد می نوشتم ... باید از مرگ می نوشتم ... هنوز هم بعد از گذشت چندین روز وقتی خبر را جایی می خوانم حالم دگرگون می شود . گفتم آخر که چه ... چیزی که برایم مهم است خوب مهم است دیگر ... اتفاقی که افتاده است خوب افتاده است دیگر ... از لینک وبلاگ پسرش خجالت کشیدم راستش , خوب ما توی این صفحات بی در و پیکر یک وظایفی داریم که ... که یک جورایی مدیونیم ... آخر وقتی باورت نمی شود ... همیشه وقتی مرگ نزدیک می شود باورم نمی شود ... وجود دارد , مرگ را می گویم ......مرحوم احمد بورقانی را می گویم . خاطره ی آقای بورقانی با آن رنو معروفشان هیچوقت از خاطرم نمی رود ... انسان دوست داشتنی بود خدایش بی انتها بیآمرزد ...

فکر می کنم آرام شدم... چیزی بود که باید می نوشتم... یک جایی گوشه ی گلویم بود انگار ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظر