بیچاره ترین آدم های اطرافم همان معروف ترین هایشان اند ، وقتی پسر کوچک آقای بزرگ زنگ می زند و به جای اینکه راحت خودش را معرفی کند هی چند بار اسم کوچک اش را می گوید تا من بشناسم و هر دفعه این کار را تکرار می کند تا من کنجکاو بشوم و خبیثانه هی آزارش بدهم و به روی خودم نیاورم که صدایش را می شناسم و هر بار به تعداد دفعاتی که می گویم نه ، به جا نیاوردم و اوهی بگوید فلانی ام دیگه فلانی ! اضافه کنم . اول فکر می کردم که چقدر لوسه و چقدر پر مدعاست که از گفتن فامیلی معروفش ناز می کند ولی الان می دانم از روی بیچاره گی اش است ، از بس که برایشان به پا می گذارند و کنترلشان می کنند ، از بس که در اینجا همه منتظر گرفتن بهانه ای هستند از ادم معروف های مملکت و بیچاره بچه های بدبختشان که مجبورن به پای آن ها بسوزند و یک روز خوش نداشته باشند و جایی که دوست دارند نروند و تفریح نکنند و خودشان را از چشم همه پنهان کنند . یا مثلن در مهمونی مجبور باشند وقتی دیگران فامیلی هایشان را می پرسند چیز دیگری بگویند و ما هم هی حواس دیگران را که کنجکاو بهشان نگاه می کنند پرت کنیم . یا مجبورن چیزی که هستند را نشان ندهند و دوست غریبه ای انتخاب نکنند و هیچ چیز متفاوتی را تجربه نکنند . یکی شان زنگ می زند و من اینبار دلم برایش می سوزد و خودم سریع می گویم خوبی آقا ( اسم کوچک ) و احساس می کنم از پشت تلفن چشم هایش برق می زند که دیگر مجبور نیست هی خودش را تکرار کند برای کسی ... و من می خندم از فکر مردمی که درباره این ها می گویند چه سرخوشن و چه زندگی ای می کنند ... حتی نمی توانند مثل خیلی از مردم در قسمت فرست پرواز بنشینند که نکند یک وقت کسی چیزی بگوید که به کسی بر بخورد ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
نظر