۱۳۸۸ بهمن ۲۸, چهارشنبه

سحر بیا لطفن !

چطور بگویم ؟
راستش خیلی چیزها تغییر کرده ، آنقدر تغییر کرده که دقیقن همین حالایم ،  به همین روز اما در سال گذشته ام از زمین تا آسمان فرق دارد .

چطور بگویم ؟
 زندگی را این مدلی دوست ندارم ، یک چیزی مثل زهر مار است ، یا مثل یک مرداب یا یک چیزی مثل این ها .

چطور بگویم ؟
خستگی را روی زانوهایم احساس می کنم ، از مدل راه رفتنم می فهمم ، خسته ام .

چطور بگویم ؟
اعصاب خاله زنک بازی های روز مره را ندارن ، برایم لوس شده ، چیزهای مهمتری برای غر زدن دارم.

چطور بگویم ؟
 پیش بینی هایم درست از آب در می آید و نمی آید ، اذیت می کند اول .

چطور بگویم ؟
 روزمرگی را در استرس تجربه می کنم .

چطور بگویم ؟
بوی مرگ می آید ، نخبه کشی ، نامردی ، جهل ، نادانی ، بوی پست ترین فصل سال می آید.

چطور بگویم که بیشتر بفهمی ؟
سوال کنم ؟
چـــــــــــرا شب ما سحر نمیشه؟



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظر