۱۳۸۶ آذر ۱۷, شنبه

اول صبحی از میون اون همه سیب زرد و قرمز تپل مپلو و تر و تمیز گیر دادم به یکدونه که روش لکه سیاه داشت ... با کلی سختی دور تا دور سیاهی رو خوردم که نگو ... یکدفعه دیدم اقای همسر هواسش به منه ! گفت اگه من رو انتخاب نکرده بودی , فکر می کردم که همیشه تو زندگی ات اینجوری هستی ! یعنی از بین چیزهای خوب گیر میدی به اون لکه داره !!! جیگرتو اعتماد به نفس ...
می دونی این روزها اینقدر می خواهمت که فکر نکنم بدونی ... با تمام وجود می دانم که تو بهترین مرد زندگی ام هستی ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظر