۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه

آخ

امان نمی دهی ... دست راستم روی تلفن ... اه خسته ام ... بغض یک هویی در گلو ... دوباره تلفن ... نمی دونم چطوری اینجوری میشه ... یکدفعه خستگی از چپ و راست میاد سراغم و دیوانه می شم ... دلم میخواد یکدفعه بزنم برم از اینجا ... هنوزم دیوانه...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظر