۱۳۹۲ بهمن ۳, پنجشنبه

12 سال پیش

عکسِ سَر دَرِ 12 سال پیشِ اینجا رو پیدا کردم و ذوق زده ام ...
زود تموم میشه ... زود ...

۱۳۹۱ آبان ۱۹, جمعه

بیمار مجازی از جامعه ی بیمار شکل میگیرد !

بعد از یک سالی سر زدم به این خراب شده ! نه که نوشتنم نیاید ها ، نه ، خیلی هم مغزم پر بوده ، حسش نبوده فقط ...
حالا  بحث این نیست اصلن  ، دیدم چندین نظر شخصی برایم ارسال شده  ... چند تایی که از آدمهای عادی و واقعی و عاقل بود که خوندم و حال کردم و  نگه داشتم برای دل خودم ...
ولی چند تایی نظر از ناشناس داشتم که البته فک نمی کنم مالِ یه نفر باشه ، سبک نوشتارش فرق داره ، دو تاش مال یکیست قطعن و بقیه مال یکی دیگر   ...
چِرت و فحش و دری وری ، که چی ؟ الان آروم شدی یعنی !
اون نویسنده ی دوتاییه ، الان مثلن من رو از سال 81 می شناسی  ؟ می شناختی که مریض طور نظر برایم ارسال نمی کردی ... بیشتر حس کردم یک آدم بیمار ِ ، خود کم بین هستی . خوشحال باش !
و اون یکی ، باشه ، شماها خوبید ، داریم همه با چشم و پوست و استخون میبینیم چه گُل افشانی کرده اید در مملکت ، الان هم ترسیده ام ! وای وای ...
نه که مهم باشند ها ، نه ، گفتم  اعلام کنم که نظراتشون رو دیدم شاید یکم از عقده هاشون خالی بشه و کمکی به جامعه کرده باشم به هر حال !
 

۱۳۹۰ دی ۲۵, یکشنبه

کوری

دارم از عینکی شدن فرار می کنم ، یعنی با آگاهی کامل ، یعنی مازوخیسم ، یعنی کوری و دیگر هیچ !

۱۳۹۰ دی ۱۶, جمعه

12

بیا و زن باش


بال گشاده

پرواز کرده

رفته ، به دوردستها رفته

بیا و پرنده باش

۱۳۹۰ دی ۱۴, چهارشنبه

آدمای خوب ، هر کاری کنن آخرش مجبورن خوب باشن!

امروز روز عجیبی بود ، از خود صبح توی دلم لرزش داشتم ، با دو تا شوک کاری و دو تا شوک خاله زنک بازی شروع شده بود آخه .نه اینکه که من محکومم به گوش دادن و گوش دادن و گوش دادن ، گوشام خسته و بی چاره ان ، طاقت بعضی بچه بازی ها رو تو این وضعیت افتضاح ندارم .
 یکی از دوستا زنگ زد و به شوخی گفت کار شما که دیگه خوابید و داغون شد بیا حق التحریری کار کن ماهی فیلان تومن بگیر تازه کلی هم می خندی ، دردم اومد از اینکه جدی جدی داره کارمون داغون میشه ، داریم شبیه دهه پنجاه میشیم ، وضعیت خوبی نیست ، یکسره دارم خواب می بینم که قحطی اومده ، برق ها رو قطع کردن ! تو خوابم بیچاره ام یعنی !
 وسط این بل بشوی ذهنی و وراجی دیگران و نیومدن ویزای آدم مهما و هتل جا ندادن اون یکی آدم مهما ، یکی وارد دفتر شد و گفت :خانم فلانی ؟ گفتم: بله ، گفت: از طرف آقای فلانی اومدم ! با تعجب نگاش کردم ، دوباره گفت : فلانی از شرکت فلان ! چشمام باز شد ، یه پاکت در آورد و گفت :یه بدهی داشتن به شما گویا مال دو سه سال پیشِ ، دادن به من براتون بیارم ! هیچی نگفتم ، دستمو دراز کردم و پاکت رو گرفتم و فقط خیره نگاش کردم ، آقاهه خدافظی کرد و رفت ، دیگه هر کی باهام حرف زد حواسم نبود ، دیگه یادم رفت چی شده و چی نشده ، فقط یاد فلانی افتادم که یه زمانی دوستای خوبی بودیم و تو همین وبلاگ در مورد آخرین ماجرای های زندگیش نوشتم که باعث شده بود دیگه نتونه حتی باهام تلفنی حرف بزنه ، یعنی روش رو نداشت دیگه ، یاد دوست دهه پنجاهیم افتادم که خیلی خوب بود و خودشو داغون کرد ، وحشتناک ترین کاری که می تونه یه آدم خوب تو زندگیش انجام بده رو انجام داده بود همون سه سال پیش و برای اینکه چشم تو چشم ما نشه فرار کرد ، نه اینکه اون کار بد ربطی به من داشته باشه ، فقط به خاطر اینکه فهمید من فهمیدم یه کاری کرده که نباس می کرده ناپدید شد ، فقط همین ! و من به مرور زمان به کل فراموشش کرده بودم ، حالا بعد از سه سال بدهی که به من داشت رو آورد داد تا دوباره فک کنم آدما دوباره بر میگردن به اصل خویش ، با خودم گفتم  باید بهش زنگ بزنم . دستام یخ یخ بود ، نبضم رو دادم نادی گرفت گفت : وااای تَب داری که ، اما من یخ بودم ، قاطی بودم ، هنوزم  قاطی ام ، گیجم ! آخه امروز روز عجیبی بود .

۱۳۹۰ دی ۱۲, دوشنبه

فیلم های قاب دار من

من آدم عشق فیلمی بودم خو ، نه اینکه فقط فیلم ببینم ها ، با خود دی وی دیشون عشق بازی می کردم یه جورایی ، هر چند وقت یه بار ، ماهی یه بار مثلن ! میشستم پخششون می کردم دور و برم ، خیلی بیشتر از هزار تا فیلم و سریال ، بعد با یکی یکی شون حرف می زدم و موضوعشون رو باسه خودم تعریف می کردم و از اینکه همشون یادمه حال می کردم ! اما حالا نمیشه ، چند ماهی هس آقای همسر همشون رو انداخته تو کارتن و یکی یکی کارتن ها رو چسپ پهن زده و دورش رو از این بندای دور جعبه شیرینی زده ،همه رو گذاشته رو بالکن، نه اینکه می خواستیم از اینجا اسباب بکشیم ، اولین قربانیان رفتن تو کارتن فیلمام بودن، بعدشم که موندگار شدیم به هوای تعمیرات خونه اجازه ندارم درشون بیارم ! حالا این وسط خبر نداره من بهشون معتادم ، چند شبی هس که میرم از پشت در بالکن نگاشون می کنم ولی دستم نمیره برای برداشتنشون ، دارم دیوونه میشم ، جعبه ها پر شده از خاک .

دلم براتون تنگ شده ، خیلی ، مخصوصون برای قسمت های اول فرندز ، جای فیلم وَر رفتنم درد می کنه ! کمک !

۱۳۹۰ دی ۶, سه‌شنبه

11

بیا و زن باش


چشم ها را بسته

عشق را تغییر داده

زندگی را زیبا کرده

بیا و آهو باش

۱۳۹۰ آذر ۲۹, سه‌شنبه

صد سال پیش از تنهایی ما

ببین بشریت چه زندگی کفشی داره وقتیکه کارگردان نمایش مورد علاقه ی این روزاش همونی باشه که یه روز وقتی کله شو کرده بود تو گیشه تئاتر شهر و بلیط می خواست بخره برگشت چَپ چَپ نگاش کرد و گفت : روسریتو سرت کن خانم !!!

---

فردا شب یلداست  پس سالگرد وبلاگ ننوشتن بشریت گرامی باد !

۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

چله نشین تووو شدن

اینجا که کسی به کسی نیست ، بیا جوجه هایمان را به جای شمردن ، بکُشیم ، گوشتش را بدهیم بچه های بی سرپرست ، و خودمان هم نگاهشان کنیم و فکر کنیم اگر همه ، روز آخر پاییز همین کار را می کردند ، دنیا چه شکلی میشد !؟ دینگ دینگ ! شب یلدا تمام بچه های بی سرپرست و تنها مبارک .

۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه

شیر زن

من همیشه با خودم گفتم
که نمی بخشم
آن زنی را که شاعر بود
و عرب
و من را روی پاهای لاغرش می نشاند
و موهای لختم را شانه می زد
و لذت می برد

خوابم که میگرفت
بلند بلند شعر هایش را آواز می کرد
و من گوش می کردم
و دیگر نمی خوابیدم
چشمهای درشت گاوی ام
از درد شعرهایش گشادتر می شد

من همیشه  با خودم فکر می کردم
چگونه زنیست که
روزی سه نوبت
کتک می خورد
حلقه به گوش می شود
بوی پیاز می دهد
ناله می کند
ولی دستانش قشنگ است
و وقت دارد من را روی پاهایش بنشاند
موهایم را ناز کند
و این ها را برایم  آواز کند
و هی بگوید تو که بزرگ بشوی
شیر زنی می شوی بی همتا
به چشمانم نگاه می کرد

من با خودم گفتم
هرگز نمی بخشم آن زن را
که نگفت آن ها همه اش شعر است
و می گذاشت با درد نابرابری بخوابم 
و من را چنین جنگجو ، افسار گسیخته
و سنگدل بار آورد
که غیر از پوزخند
لبانم هیچ حرکتی بلد نباشند

کسی چه می داند
 شاید من هم می توانستم زنی باشم
با دلی مهربان
و بی خیال
و چشمانی بارانی
و قلبی آهسته
و دوستانی حراف
و چادر گلی بر سر

نمی بخشم آن زن شاعررا  که عرب بود
و یاد داد باید برابری ام را داد بزنم
حتی اگر مثل او عرب  بودم
با تاریخچه ای تاریک ، آزار دهنده و بدور از انسانیت

من
نمی بخشم آن زن را
که من را شیر کرد
درنده  .

۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

آدم شناسی

بعضی آدم ها هستند که به هم میان ، یعنی وقتی با هم میبینیشون سِت همدیگه اند !
بعضی ها هم هستند که به هم میرن ، یعنی کپی همدیگه اند !
 بعضی ها هم وقتی با هم میبینیشون رسمن صورتتو جمع می کنی و میگی چه داغون !

۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

نفرت خَر است

دو ساعت گریه می کنم
بعد از حرف های بی رحمانه ات
بعد از خنجر های از جلو زده ات
بعد از بیان حرف های بی منطق ات
دو ساعت گریه می کنم
قلبم درد دارد
زل میزنی در چشمان ما
می گویی چرا انتقاد پنهان داریم ؟
ندیدی کتک خوردن ها را ؟
شکنجه شدن ها را ؟
مردن هایمان را !؟
انتقاد پنهان !!!؟
وای خدای من
چقدر ساده ایم ما
چقدر پاکیم ما
حتی با حرف هم زخم می خوریم
درد می گیریم
گریه می کنیم
چقدر بدبختیم ما
که حرف ها را بال و پر دار می بینیم
نمی گذریم
 بی خیال نمی شویم
وای خدای من
نفرت چقدر بزرگ است


۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه

روزی حق همه زن ها را خواهم گرفت

من هم می توانستم
مثل تمام زنان
برای همگان
رو بازی کنم

مثل کف دست :
اشک های شبانه ی مادرم
عشق های یکطرفه مریم
و خودکشی ناموفق طوبا

من هم می توانستم
بوی قرمه سبزی خاله جان را بدهم
هر روز خودم را سرخاب سفیداب کنم
و لا کهای قرمز جگری بزنم

می توانستم محروم باشم
از تمام حرف های سیاسی جهان
اعتراض های کارگری
و کتاب های فلسفی نیچه

اما من
فریاد می زنم
اعتراض می کنم
بغض می کنم ،  اما گریه نمی کنم
و حرفهایم را آوار می کنم بر سر ظالمان
و برابری را طلب می کنم
آرادی را می خواهم

با اینکه
ناسزا می شنوم
کتک می خورم
زندان می روم
شکنجه می شوم

موفق خواهم شد
من
روزی
حق خودم
و تمام زنان جهان را هم خواهم گرفت

من یک انسان ام



۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه

حرف های بال دار

حرف ها برای ما بال دارند
 پرواز می کنند
می نشینند روی قلب های کوچکمان
و ما گریه می کنیم
 و خیلی کم می خندیم
به همین سادگی

۱۳۸۹ مهر ۲۲, پنجشنبه

بچه خَر است

این بچه دوس نداشتن من به خدا حکایت نداره ، من از ازل بچه دوس نداشتم ، همین جا هم اعلام می کنم که  کودکی خوبی داشتم  ، نه بهم تجاوز شده ! نه بابام کتکم می زده ! نه مامانم تو حموم زندانیم می کرده ! نه داداشم معتاد بوده ! نه تبعیض جنسیتی داشتیم تو خونمون ! نه فقیر بودیم ! نه زشت و ایکبیری بودم ! و هزاران نه دیگه ... کلی هم حال کردم در کودکی ، همیشه شاگرد اول بودم ،تیزهوش بودم کلی (: ،  همیشه تو چشم بودم ، کلی همه جا تحویلم میگرفتن و خلاصه صفایی کردم در طفولیت ... ولی دوس ندارم ! از ونگ ونگ بچه متنفرم ، از اون نه ماه بارداری بی زارم ، از اون هیکل زشت و  بی ریخت قلمبه بدم میاد ، از اینکه هی حس کنی یکی بهت لگد میزنه چندشم میشه ، اینقدرم تو گوشم خوندن که وای نگوو ! ناشکری نکن ! خدا بدش میاد ! برو بابا دلتون خوشه ، خدا یک مشت آدمیزاد اوشگول ریخته تو این دنیا که دارن همدیگه رو می خورن و تیکه پاره می کنن  بدش نیومده ! از تنفر من از بچه بدش میاد اونوقت !؟
در هر حال بچه خَــــــری بیش نیست .

۱۳۸۹ مهر ۲۰, سه‌شنبه

فُ ُ ُ ش بلد نیستم

الان ساعت چنده ؟ حدود یازده شب مثلن ، من تک و تنها تو خونه ولو شدم ، نه حال دارم چیزی بخورم ، نه برم دوش بگیرم ، نه مشخای لامصبم رو  بنویسم  ، نه حتی بخوابم ، یهووو هوس کردم بیام یکم ف ُ ش بنویسم خودمو راحت کنم ، بلکه از این انرژی منفی هام خالی بشم و خوشال شم !
حالا خانومی که شما باشین ( بیا و زن باش !  کلن ، همه ) مگه من بیشتر از چند تا ف ُ ش پیزوری چیز دیگه ای هم بلدم که بنویسم ، حالم از خودم بد شده الان اونوقت ، هر چی فشار آوردم به خودم دو تا نون آبدارش رو بگم ، نیومد به زبونم ، بزرگترین ف ُ ش عمرم همین خَـــــر خودمونه که تازه اونم برای عشقولانه هام به کار می برم ، یعنی خَر رو هم عاشقم با اینکه مثلن قرار بوده فُ ش باشه واسم ...
حالا می گم مامانم خوب ! بابام خوب ! دو کلوم حرف خطرناک به من یاد می دادین به خدا بد نمیشد ، الان نون تو ف ُ ش دادنه به خدا ! منم سر شبی زابراه نمی شدم دوره بیفتم سرچ کنم تو گوگل ! ف ُ ش های بد بد یاد بگیرم ...
اینم شده آخر و عاقبت ما !

۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

خداااا

خدایا ما را بخور ، فقط زودتر لطفن.

۱۳۸۹ مهر ۶, سه‌شنبه

10

بیا و زن باش


بازتاب آئینه های شفاف

یاغوتی اصل به گردن زمان

بیا و راستی باش

۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

9

بیا و زن باش
قبل از طوفان ، آرامش
سپر باش به هنگام یورش
فریادی باش گوش خراش
بیا و زبان حق باش

- اختصاصی برای خانم فاطمه چهل امیرانی ( همسر شهید باکری )

۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

وصیت

گفته باشم ، من که مُردم حوصله رفتن زیر قبر ندارم ، جسدم رو بسوزونید ، خاکسترش رو هم بریزید تو دریا خزر ! دینگ دینگ ! وصیت

۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

8

بیا و زن باش


بیا و آرام بگیر

سرشار باش از عشق های بی صدا

بیا و سکوت باش

۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

پاچه می گیریییم

من از اون مدل آدم هایی هستم که وقتی صبح از خواب بلند می شم می دونم اون روز چه مرگمه : مثلن بامزه ام ، غمگینم ، عصبانی و پاچه گیرم مثل سگ ، مثل خر مهربونم یا چمیدونم با خودمم قهرم چه برسه به شما دوست عزیز .

۱۳۸۹ شهریور ۱۶, سه‌شنبه

مردها هم باید گریه کنند ، باید

بیا و مرد باش


بیا و اشک های نهفته در دل قرن ها را

با صدای بلند گریه کن

۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه

7

بیا و زن باش


قفل کلید پیانو

نفسی شکسته در ساکسیفون

گره ای در سیم گیتار

بیا و خود موسیقی باش

۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

الان من آهنم

شما که نمی دونین ، یعنی هیچکس نمی دونه ، ولی تو این یکسال به اندازه ی تمام عمری که ازم گذشته گریه کردم ،انگار خدا داشت تقاص یک عمر سنگ بودن و گریه نکردن رو ازم می گرفت . فک می کردم که شاید اصن این اتفاقا افتاد واسه اینکه شیر فلکه ی اشک های من باز بشه  ، که دیگه پُز ندم من تو مرامم اشک و آه نیس اصن ، که نگم  گریه یعنی ضعف .
هیچ کس نمی دونه ولی   تا شش ماه پیش به معنی واقعی کلمه افسرده بودم ،  شب ها بی سر و صدا ، تنها ، می رفتم یک گوشه ، زانوهامو بغل می کردم ،خواب نداشتم که ،   فک می کردم به بچه های تو زندان ، بعد به همسن و سال هاشون تو کشورهای پیشرفته که اون ها  چه می کنن و بچه های ما چه می کنن ،فک می کردم ندونستن چقدر تو این کشور خوبه ! نادونی آخره آرامش ِ ، کلن خر بودن خوبه ! خلاصه  فک می کردم به اینها و گوله گوله اشکام بی سرو صدای اضافه ! می افتاد رو زانوهام ، یعنی وقتی می گم گوله یه چیزی مثل اینکه شلنگ آب وصل بود به چشمام .
هیچ کس نمی دونه بعضی وقت ها هم فک می کردم به شکنجه ها ، دیوانه شده بودم ، چمیدونم همون افسرده شده بودم یعنی ، خودم رو شکنجه می دادم ، یعنی اینقدر فکر می کردم ، فکر می کردم که از درد  ناله می کردم ، بعدش هم دوباره گریه .
حالا می خوام بگم که بعد از یک سال دوباره شدم سنگ ، اشک هام تموم شده ، شدم یک آدم کینه ای ، داغون ، پر از تنفر ، پر از حس انتقام ، پر از خشم ، پر از فریاد ، ولی گریه دیگه ندارم ، آه و ناله ندارم . زجه و غر ندارم .
یعنی الان سفت و محکم شدم ، مثل آهن .

۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

6

بیا و زن باش
گاه یاغی و شورش گر
خشمگین
صدا در گلو انداخته
بیا و رهبر باش

۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

متولد شدم

این که من با این همه داغون بودن روز بیست و نه مرداد توسط خدا خلق شدم ! هیچی از ارزش های خدا کم نمی کنه

۱۳۸۹ مرداد ۲۰, چهارشنبه

5

بیا و زن باش


حسرت نه گفتن های آزاد

جهان ناسازگار / گاردهای آهنین

بیا و جادو باش

۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

4

بیا و زن باش


حامله ی دوستی باش

به هنگام زاییدن / پرچم برافراشته

سرود باش

۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه

3

بیا و زن باش 
زن باش و از ونوس طلوع کن
مرد باشی ؟ مریخی باشی ؟ غروب !؟
بیا و طلوع باش